حکایت

مصداق مندرجات قبلی ذکر دو داستان را ضروری میدانم:

1-هیزم فروشی بار هیزمی را با الاغ سیاهی برای فروش حمل میکرد.از جلو مکتب خانه ای گذرش افتاد.شاگردی از مکتب خانه که به هیزم نیاز داشت به هیزم فروش گفت:این وقر حطب را که بر ظهر این حمار اسود حمل نموده ای به چند درهم شرعی میتوان ابتیاع نمود؟هیزم فروش گفت:اگر هیزم میخواهی پول بده و مثل آدم حرف بزن و اگر میخواهی فضل بفروشی برو مکتب

2- صاحب بن عباد که تنفر از ایرانیان هموطن خود را شعار خویش قرار داده بود و بقول خودش دشمن مجوس بوده و چندین سال در آیینه نگاه نکرده بود تا صورت مجوسی نبیند ، روزی با فیروزان زردشتی روبرو شد .فیروزان در باب موضوعی با او صحبت کرد .صاحب در جواب جمله ای عربی به او میگوید که در هیچ کتاب ولغت نامه ای نمیتوان آنرا پیدا کرد و ترجمه نمود.فیروزان پس از شنیدن گفت: من که از این عبارت چیزی نمی فهمم . اگر مقصود ناسزا گفتن بمن است هرچه میخواهی به عبارتی بگو که معنی آن مفهوم باشدچون بربر و زنگی نیستی بر عادت جاری تکلم کن . این نه زبان اجداد ایرانی توست و نه زبان مردم عراق. 

 "نقل از مقدمه دستور زبان فارسی نگارش رضا دایی جواد"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد